کاروان

داستان کوتاه ( مسابقه )

با یک عالم تنقلات و شیرینی ، زودتر از همیشه آمد خانه و گفت : بیا بگیر مچ  دستم شکست ،  اینم از فرمایشات شما ...

گفتم :  حالا چی هست ؟ 

بدون اینکه جواب بده کمرش را راست کرد و رفت طرف تلویزیون . با خنده گفت : نمیخوای با هم فوتبال تماشا کنیم  ؟ خودت گفتی چیز میز بخرم . گفتم : بازهم کم حواسی  ...  آره ، اصلا یادم نبود .

بازی تراختور با الشباب بود . تا دست و رویش را بشوید زود زود همه ی خوردنی ها را ریختم سینی بلورین  و تزئین کردم و مقداری پسته ی خندان هم ریختم وسط تا در آخر بازی ،  اگر ما مقابل تیم عربی برنده میشدیم با خنده و شادی بخوریم . این شرط همیشگی ما بود و شرط خوبی هم بود . در این گرانی آجیل ،  خوردن پسته واقعا حرام بود . خوردنش مشروط به روزهای خاص بود و میرفت تو کمد و بست می نشست  و باز با روی خندان ظاهر میشد ... چایی سیب هم دم کردم ،  برای اینکه زیاد درحول و حوش جاهای حساس دچار استرس نشویم  و با آرامش و صبوری بزرگسالان مثلا  تماشا کنیم .

مسابقه تازه داشت شروع میشد و بازیکنان خودشان را در وسط میدان گرم می کردند  که تلفن زنگ زد . دوستم بود و ضمنا همسایه نزدیکمان .  صدایش ناراحت و گرفته بود . گفت : ........ خواستم حالتو بپرسم و ببینم چکار می کنی ؟  گفتم : راستش الان خیلی خوبم ومیخوام قلم پامو دقایقی بشکنم بشینم جلوی تلویزیون و یه چایی بخورم و چیزی نگاه کنم . گفت : چه خوب شد . پس تو هم تماشا می کنی ؟ گفتم : مگه من آدم نیستم . گفت : منم میام تا چند لحظه دیگر ... خوب ؟ با همسرم حرفم شده حالم خوب نیست  و بدون اینکه چیزی بگم گوشی را گذاشت . انگار پشت در بود . بلافاصله آمد و اخم همسرم رفت توی هم . بقیه ی ماجرا را میدانستم . همسرم با دلخوری رفت خانه مامانش برای دیدن مسابقه . دوستم عذری خواست و نشست . گفت : فقط یک ساعت مزاحم میشم بخدا  ، برای شام نیومدم  ها !    تازه با وجود این  همه خوردنی  ، شام هم لازم نیست .

بچه نداشت و هروقت تنها میشد میومد خانه ی ما ،  یابا هم  می رفتیم پیاده روی . گفت : امروز هم آخه حساسه  .

گفتم : آره ! ببینیم چی میشه آخرش . منظور من پایان مسابقه فوتبال بود . کنترل تلویزیون را از دستم گرفت و زد به کانال دیگه . گفت : گیج ! چرا زده ای به آنچه من بدم میاد ؟ و زل زد به جلو . نشستم پیش اون و حواسم پیش همسرم بود که چگونه رفت !!!

دوستم همان اول شروع فیلم ،  پسته ها را ریخت کف دستش و گفت : حالا خوبه که دهنشون بازه . و مغزش را در می آورد و گاهی به منم میداد و میگفت : بخور مغزت آلزایمر نگیره ! و من مشغول مهمان نوازی بودم و اون به فیلم دلخواهش نگاه میکرد . چایی سیب را که خورد " به به "  ی گفت و گفت : اینو از کدوم مجله یاد گرفتی ؟ البته به جواب من نیازی نداشت چون  حواسش ششدانگ به فیلم بود،  اگر جواب هم میدادم نمی شنید  .

گاهی از منزل همسایه های نزدیک  صدای فریاد شادی یا فریاد اعتراض آمیزی به گوشم می رسید . می فهمیدم که با  ناسزا و دشنام پسر همسایه که بقول مادرش عاشق تیم تراختور هست  ،  گل خورده ایم یا  با خنده ی شاد و سوت کشیدن و شیپور زدن  او  ،  ما گل زده ایم  .  حواس منم ششدانگ  به امواج صدای پسر همسایه بود .

فیلم خانوادگی که تمام شد دوستم وقتی پاشد که برود گفت : واسه ی تو هم خوب شد دیگه . این مردها همش دوست دارند فوتبال نگاه کنند . همین یکساعت پیش با شوهرم بر سر این موضوع دعوامون شد . اون گفت من امشبو دوست دارم فوتبال نگاه کنم  . فقط این بار .  تو که همش می نشینی سریال نگاه می کنی و حتی فردا هم میتونی تکراری اونو ببینی . منم قهر کردم آمدم خانه شما . الان با شوهرم مساوی شدیم . نه اون از لذتش ماند نه من !!!!!!!!!

پسر همسایه داد زد : اه ! باز هم مساوی شدند . لعنتی ها ! ........... و پنجره را به هم کوفت . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/٢/٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir